آينده از گوي فاحشهاي كه هميشه گوشه دامنش پاره بود و پارچه سبزي بر دست داشت.
علي محمد افشاريان
mona_m6388@yahoo.com
|
|
هوالحي «براي Monic عزيزم» آينده از گوي فاحشهاي كه هميشه گوشه دامنش پاره بود و پارچه سبزي بر دست داشت. او ميرفت و من پياش به چنگ كشيدمش، دستي بر گردن و دستي بر دست. لبانم بر چشمهايش يك صدا فرياد ميزد تو بايد مرا ببيني مرا ببيني مرا ببيني كه من خود گم شدهام و به چشمان گوديرفته خمار دلباختگان چنگ مياندازم. قدمي برداشتم، رقصي چنين بر آغاز، دو دست بر گردن انداختم و لب بر لبانش فشردم. باز واهمهاي بود و فريادي كه مرا بخوان. مرا بخوان و نجواكنان زمزمهگر نام گمنام من باش. قدمي ديگر، چرخشي، در آغوشم رها ميشود. دست بر زير كمر با تعادلي بين دو كره همچون استوايي گرم او را در آغوش كشيدم و به يك باره فريادي در مغزم انعكاس يافت. اينجا جاي من است فقط مال من است اينجا جاي من است فقط جاي من اينجاست. اينجا ارثي است كه از پشت پدران تو به من رسيده است. نميدانم منظورش آغوش گرم من بود يا خيال و نام و اعتبار. از چه در چهارچوب در، محصورم ميكرد؟ من كه هميشه بيگلايه بودم در راه، در راهي دراز تا آيينه. من در آيينههاي تودرتوي شب گم شدهام. اينكه ميرقصد من نيستم. اينكه فرياد بر چشمان و لبان را سر ميدهد، من نيستم. حال خود را يافتم. نه خانهاي هست و نه معشوقي، نه دلدادهاي و نه دلباختهاي. آنك منم كه بر سر اين كوي و برزن فرياد ميزنم. آنقدر از مستي مست گشتهام كه نيستيام مرا در نظاره يك جوي تا خليج و يك ياغچه تا توهم جنگلهاي سرسبز و پرحيوان ميكشاند. من تصوير غريب همه مورچگان گشتهام. آنهايي كه زير پا له ميشوند و آنهايي كه از عشق آغوش ملكه، جان ميدهند. بينطفهاي در گودالهاي فرورفتة خاك از فتنههاي مستي پريدم و چقدر زود الكل خاطرات كودكي از سرم پريد. من دكتري بودم با آمپول و طنابي براي گره زدن پاي گنجشكان. من پدري بودن و شوهري براي خواهرم و باز خواهرم در همان بازيهاي كودكي كه تا به حال رنجش اينگونه مرا عذاب نداده. مستي پريده بود. من بودم و او. او ميرفت و اين بار من به راه خود بر دو سر بياباني كه هيچگاه مسافري يا شواليهاي بر خود نديده، به راه خويش بودم و به كار خويش. ناگهان دستي مرا چنگ زد بسان قلاب ماهيگيران توردار، به يكباره فهميدم كه او نيست. هرزه است، در همان ابتدا كه از پشت مرا به غل ميكشيد بوي لاكهاي سرخش و عطر شكلاتياش آزارم ميداد. او مرا ميبلعيد. خانم، فاحشهجان، عفريته، بدكاره، لكاته ……… نه نه نه نه نه من از هوس بيزارم كه باري همه عمر هوس بودم. آخر چرا من؟! به چه اميد زنده باشم؟ كه با تو بودن خدايي مرا در آتش ميكند. دير يا زود. با خود كلنجار رفتم. عفريته مرا رها كرد. آري همان فاحشهاي كه در كودكي، دو كوچه بالاتر از ما خانه داشت، هميشه گوشة دامنش پاره بود و در دستش پارچة سبزي آويزان. با اين همه كاسبي، هنوز دامنش را عوض نكرده بود- همان لچك گلگلي- من گريختم. بسان ماهي از همان قلاب ماهيگير توردار. و ميرفتم از آن سوي دشت و از ياد برده بودم كه زمين گرد است و گنداب گرد و مرداب نيز گرد و گشتم و گشتم تا از روبرو او را ديدم. هماني كه اول بار برايش چنگ انداختم و با من رقصيد. از دست فاحشه گريخته بودم و با خوشحالي به سويش روان بودم. او رفت از كنارم شانه به شانه گذشت. نه مرا ديد نه مرا خواند و نه حتي آغوشم را به ياد آورد. آه، با كسي قرار داشت، آه چه مصيبتي بود، آه اي الرحمالراحمين به دادم برس، آه تخم قورباغه در دهانم كاشتند. آه بسان سمندر رنگ عوض ميكنند. مردمان، بي هيچ صحبتي بسان سگي در ساحتش روان گشتم. باران مي باريد و جاي پايش بر سنگفرش كوچه نقش مي بست. ميليسيدم و پارس ميكردم ها و ها و ها و به من نظاره كن و اشك گوشة چشمانم را ببين. به خود نگريستم. سگش شدم، وفايش شدم، هفتجانه شدم از برايش، مرا نديد و خرامان خرامان همچون كبكي در ميان لجنزار رفت و رفت و رفت و در باتلاق شيشة دودي ماشين ماشين نويسان جلوي دادگاههاي طلاق ناپديد شد. آه اين سفر دوار آيينه را نميخواهم. من ميشكنم. من ميشكنم اين آيينه پليد را و به بيرون ميجهم از اين جهنم نابود. من خوب كه نظر انداختم، مني نبود تا از منظرش بيرون را مشاهده كنم. همه چيز خرد شده بود و آيينهام شكسته شده به دست باد بود من قلم را ذرهاي ساختم تا تراكم هوا را براي يك روز ابري متراكم كند تا اين آسمان ببارد و عشاق به هواي اينكه آغوششان جز يكديگر كسي را خريدار نيست. در زير طاق آبي آسمان قدم بزنند و من سيالي شدم از اذهان و دليل و برهان كه نه مستي ميخواهد نه تكهاي نان و نه فاحشهاي عريان و حتي نه خودم را كه عمرم-او- بيتفاوت از كنارم ميگذرد. ****** روزي مرد و زني در حال رقص در مجلسي و محبسي كه همه عشاق گرد هم آمده بودند، همپيمان شدند كه لبها و چشمها و آغوششان از براي هم باشد نه ديگري و ديگران و كساني. و بدين مراسم سفر آغاز كردند در دنياي گِرد گاليله به كشف حقيقت و مرد درفتاد به چنگ زني بدكاره، آبرويش رفت. همهجا پر شد كه او آغوش فروخته و او همچنان كتمان ميكرد و لب ميفشرد و عرق از پيشاني بر ميچيد و ميخورد به اين اميد كه از چنگالش گريخته در حالي كه حتي دامن پاره زن را از ياد نبرده بود. روزگار گذشت و زن رهايش كرد حتي شانه به شانة مرد گذشت و او را به خاطر نياورد – حال زن به چه روزگار ميگذراند در حال بررسي است – مرد به هيبت سگي درآمد كه روزگارش را به ليسيدن جاي پاي زن بر سنگفرش و مستي و تكهاي نان ميگذراند و به لحظهاي رسيد كه هر دو بر سفر آيينه دلشان پر شد از ديدار آينده و گريستند آنقدر تا آيينه شكست و از هيچكدام اثري باقي نماند. آسمان شروع به باريدن كرد و تمام عشاق بعد از مجلس رقص از محبس به درآمدند به زير باران همديگر را در آغوش بوسيدند و قدم زدند. ****** حبيبالله و ماژور به طلب خوشبختي به سراي زني رفتند كه به زير خيمهاي گوي آتشيني داشت و با استكاني در دست تهماندههاي قهوه را تعبير ميكرد. و اين شد كه آن زن لب به سخن گشود و گفت: او ميرفت و من پياش به چنگ ميگيريمش دستي بر گردن و دستي بر دست … و براي آنها از سفر دور و دراز آيينه و زن فاحشهاي كه خود بود، سخن به ميان آورد. او زندگيش و اتفاقات شوهر سگش (كه همه جا با بدبختي تكههاي دامنش را جمع كرده و آويز سبز به نيت شفا در قالب گداخته آن دو جوان سخن گفت. دو تخممرغ در استكان قهوه شكست و مرد و زن از خوف انتزاعي زمان آيندهاي كه با عصر قهوه شروع شده بود، از خيمه بيرون زدند و به سكة شانس همديگر را به چنگ كشيدن. دستي بر دست و لباني بر چشمها و سپس قدمي در زير باران متمايل به رقص، لبهايي بر لب و رقصي چنين همچنان قدم و چرخشي و زن در آغوش مرد و مرد دست در زير گردن و كمر زن. (………………. لحظهاي سيگار مستي …………….. پريد…………. زمان گذشت…………..) حبيبالله و ماژور در آن لحظة ابتدا به زير باران خوشحال از پيشگيري وقوع با خبر شدن از آينده با هم همقسم شدند كه هيچگاه آغوششان را بر روي كسي نگشايند. هاوهاوها و …… صداي زوزه سگي در زير باران به گوش ميرسيد. هاوهاوهاو وووووووو علي محمدافشاريان 16/3/85 |
|